Wednesday, June 22, 2011

یاغی شعری از هوشنگ شفا

یاغی


هوشنگ شفا


برلبانم غنچه ی لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگير و افسرده است
نه سرودی، نه سروری
نه هم آوازی نه شوری
زندگی گوئی ز دنيا رخت بر بسته است
يا که خاک مرده روی شهر پاشيده است
اين چه آ ئينی؟ چه قانونی؟ چه تد بيری ا ست؟
من از اين آرامش سنگين و صامت عاصيم ديگر
من ازاين آهنگ يکسان و مکرر عاصيم ديگر
من سرودی تازه می خواهم.
جنبشی، شوری، نشانی، نغمه ای، فرياد هايی تازه می جويم.
من به هر آيين و مسلک که کسی را از تلاشش باز دارد ياغيم ديگر
من ترا در سينه اميد ديرين سا ل خواهم کشت
من اميد تازه می خواهم
افتخاری آسمانگير و بلند آوازه می خواهم.

کرم خاکی نيستم اينک بمانم در مغاک خويشتن خاموش
نيستم شبکورکز خورشيد روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من که يکجا، يک زمان ساکت نمی مانم
با پر زرين خورشيد افق پيمای روح خويش
من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هرروز
جويبارم من که تصوير هزاران پرده درپيشانيم پيدا ست
موج بی تابم که بر ساحل صدف های پری می آورم همراه
کرم خاکی نيستم من، آفتابم، جويبارم، موج بی تابم.
تا بچند اينگونه در يک دخمی بی پرواز ما ند ن؟
تا بچند اينگونه با صد نغمه بی آواز ماندن؟
شهپر ما آسمانی را بزير چنگ پرواز بلندش د ا شت
آفتابی را بخواری در حريم ريشخند ش دا شت
گوش سنگين خدا از نغمه ی شيرين ما پر بود
زانوی نصف النهار از پايکوب پر غرور ما
چو بيد از باد می لرزيد.
اينک آن آواز و پرواز بلند و اين خموشی و زمين گيری؟
اينک آن همبستری با دختر خورشيد
واين همخوا بگی با مادر ظلمت؟
من هرگز سر به تسليم خدايان هم نخواهم داد
گرده ی من زير بار کهکشان هم خم نمی گردد.
زند گی يعنی تکا پو
زند گی يعنی هياهو
زند گی يعنی شب نو، روز نو، اند يشه ی نو
زندگی يعنی غم نو، حسرت نو، پيشه ی نو
زندگی بايست سرشار از تکان و تازگی باشد.
زندگی بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذ يرد.
زندگی بايست يکدم، يک نفس حتی، زجنبش وانماند
گرچه اين جنبش برای مقصدی بيهوده باشد.
زندگانی همچون آب ا ست
آب اگر راکد بماند، چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوی گند می گيرد.
در ملال آبگيری غنچه ی لبخند می ميرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند.
مرغکان شوق در آئينه ی تارش نمی جوشند.
من سر تسليم بر درگاه هر دنيای نا ديده فرو می آورم جز مرگ
من زمرگ از آن نمی ترسم که پايانی است بر طومار يک آغاز،
بيم من از مرگ يک افسانه ی دلگير بی آغاز و پايان است.
من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم
من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنيده با شد.
من نمی خواهم به عشق ساليان پا بند بود ن
من نمی خواهم اسير سحر يک لبخند بود ن
من نه بتوانم شراب ناز از يک چشم نوشيد ن
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسيدن
من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه می خواهم.
قلب من با هر تپش يک آرمان تازه می خواهد
سينه ام با هر نفس يک شوق يا يک درد بی اندازه می خواهد.
من زبانم لال حتی يک خدا را سجده کردن
قرن ها اورا پرستيدن نمی خواهم.
من خدای تازه می خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گرچه او رونق دهد آئين مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگی ها ياغيم ديگر
ياغيم من، ياغيم من گو بگيرندم بسوزندم
گر به دار آرزوهايم بياويزند
گر به سنگ ناحق تکفير
استخوان شعر عصيان قرونم را فرو کوبند
من از اين پس ياغيم.
"هوشنگ

Thursday, June 9, 2011

تیتر درشت بالای صفحه : با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه می کنید !؟

مدیر : خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدو پنجاه هزار تومن

بریزی به حساب همیاری...

زن : مگه اینجا مدرسه دولتی نیست !؟

- اگه دولتی نبود که می گفتم یک میلیون تومن بریز---!!زن : آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن!--------------- این که شهریه نیست اسمش همیاریه!

زن : اسمش هر چی هست.تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس

دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن!

- خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس!! اینقدر هم وقت منو نگیر...

زن : آقای مدیر من دوتا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم ؟!!

ـ خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیم خونه یا مدرسه؟!

آهای مستخدم،این خانم رو به بیرون راهنمایی کن!!..

زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد ...

اتومبیل مدل بالائی ترمز ...

روزنامه ای که روی صندلی جا مانده بود رو برداشت و بهش خیره شد :

کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز ...

ستاد مبارزه با بیسوادی ...

تیتر درشت بالای صفحه : با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه می کنید !؟

زن با خودکاری که از کیفش بیرون..... عدد را تصحیح کرد:

با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه می کنید !؟

Monday, June 6, 2011

شما کیستید؟



به محتوای بیانیه تان کاری نداریم. به اینکه فراخوان حضورخیابانی مردم برای روز 22 خرداد داده اید و مسیر حضور تعیین کرده اید هم کاری نداریم. اما به این کار داریم که ترکیب انسانی "شورای سیز امید" که زیر آن پنهان شده اید چگونه است؟ آیا این حق را برای مردم قبول دارید که بخواهند شما را بشناسند و بر پایه عقل و شعوراقدام کنند؟ منظورم که روشن است.

ایرانیان دیری است، بیش از یک قرن که با سیاست مدرن آشنا شده اند. گوش به رهبران سیاسی که آنها را می شناخته اند سپرده اند. خوب می دانسته اند از کدام منبع رهبری فرمان می برند.روزگاری از میرزای شیرازی در مقطع تاریخی تحریم تنباکو پیروی کرده اند، روزگاری از تقی ارانی و دکتر محمد مصدق. از آیت الله طالقانی و منتظری و خمینی دستور رهبری گرفته اند و سرانجام از رهبران پیر و جوان اصلاحات و جنبش سبز عبور کرده اند. همه نام و نشان و شناسنامه سیاسی داشته اند سوای این یکی که زیر نام شورای سبز امید آمده است تا بی نیاز از معرفی اعضای خود به مردمی چنان پخته و سوخته در کوره سیاست آموزش سیاست بدهد، آن هم برای حضور خیابانی! و اکنون مارا می ترسانند که مبادا به صورت جدی از نام و نشان اعضا سوال کنید که در این صورت به همسوئی با جمهوری اسلامی متهم می شوید.این تهدید گاهی ضمیمه می شود به این دستور عامیانه سیاسی که " خب شما می توانید شورا را قبول نداشته باشید. بقیه اش که به شما مربوط نیست " این هم توضیح بی ارزش و بی اعتباری است که بی اندازه مبتذل و غیر سیاسی است.

دعوت به سکوت از جنس همان سکوتی است که حکومت تحمیل می کند و قابل دفاع نیست. ما قلاف نمی کنیم و در بست و بی اختیارتبدیل نمی شویم به عروسکهای کوکی در دست جوانهائی که آنها را در شبکه های اینترنتی کاشته اند. از شور و انرژِی سیاسی این جوانها که شبها نمی خوابند تا یک شورای موهوم و ناشناس را تبلیغ کنند، سوء استفاده می شودو سرانجام مردم را باری دیگر که زمانه ای است بس نامناسب، به خیابانها فرا می خوانند و مسئولیت بزرگی را زیر نام شورائی که عضوی ندارد و اگر دارد مردم آنها را انتخاب نکرده و نمی شناسند به عهده می گیرند. البته کدام مسئولیت؟ چگونه می شود وارد حوزه مسئولیت شورائی شد که اعضای آن را نمی شناسیم و بعد هم مثل همین حالا همه زیرش می زنند و چنانچه بردی در کار باشد، تعداد اعضا از تصور ما خارج خواهد شد.

خانمها و آقایان راه سبز امید، تکلیف داشته اند پیش از انتشار فراخوان، خودشان را به مردم ایران معرفی کنند. آنها مردم را دست کم گرفته اند و خیال می کنند با مشتی نادان و جاهل در عرصه سیاستهای اعتراضی طرف هستند وخیال می کنند ایرانیان همه صد سالی که در راه آزادی خون داده اند چشم به راه مجهولی بوده اند از جنس بی نام و نشان شورای سبز امید که خود را بر بالهای اینترنت به آنها تحمیل می کنند.انتظار این است که مردم این مجهول را عموما روی سر بگذارند و حلوا حلوا کنند که اگر چنین بشود و ایرانیان هنوز به این درجه از عقل سیاسی نرسیده باشند که به رهبران بی هویت تکیه کنند چیزی دستشان را نمی گیرد و بلکه بسیار چیزها از دست می دهند. جالب است کسانی که دنبال راه موهوم و وجود مجهول راه افتاده اند در پاسخ به کسانی که چندین پیراهن بیشتر از آنها در کار سیاسی پاره کرده اند می گویند : اعضای شورا فعالان سیاسی شناخته شده ای هستند که اگر خود را معرفی کنند دستگیر می شوند ! شگفتا از این آموزه های سیاسی که به جوانهای پر شور و کم تجربه داده اید و دریغا که تلویحا یاد آور می شوند مهم نیست جان و امنیت مردمی که از بیداد حکومت به جان آمده اند و به فراخوان یک شورای ناشناس گوش می سپارند و احیانا قربانی می شوند، بلکه مهم این است ما رهبران شورای سبز امید از مهلکه جان به در برده و حتی به مردم جواب پس ندهیم. راستی این چنین است یا جور دیگری است که ما نامحرمان (مردم ایران را می گویم ) از آن بی خبریم.

این بیانیه هر چه هست با هر گرایش سیاسی قابل تفسیر و تحلیل است. موافقان و مخالفانی دارد که بسیار طبیعی است. آنچه غیر طبیعی است جهل حاکم بر آن است. ظریفی که از من هم نسبت به موضوع حساس تر بود می گفت از کجا بدانیم که کار عوامل رژیم نیست و می خواهند سرکوب را به کمک جمعی از جوانان دوستدار ایثار و ایثارگری که خارج از کشور وقت و نیرو می گذارند تا شاید از راه دور کاری کرده باشند، بهتر به سامان برسانند و جمعی را که هنوز تن به خطر می دهند زیر نام موهومی طعمه جانوران کنند.

جوانهائی که شب و روز برای درست کردن وجاهت شورای سبز امید کار می کنند، گاهی که کم می آورند می گویند آقایان موسوی و کروبی این بیانیه را به اشاره تایید کرده اند و ما که می دانیم آنها در حبس خانگی به سر می برند چیزی از این ادعا ها نمی فهمیم و نمی دانیم آن آقایان که به هر حال دوستدارانی دارند چگونه ممکن است راضی به این قایم موشک بازی بی رمق سیاسی شده باشند. حکومتی که دهان آنها را بسته لابد از حضورشان احساس خطر می کرده است واشارات آنها را زیر نظر دارد. کار به جائی رسیده که اینک ما از محافل و مجامعی که هریک به خود پست و مقامی داده اند و با سوء استفاده از نبود موسوی و کروبی به نام آنها بازیهای خطرناک می کنند و تازه ازخود هم مایه نمی گذارند و با امتناع از معرفی خودشان تن به ریسک نمی دهند احساس خطر می کنیم.

وقت تنگ است. شورای سبز امید وظیفه دارد پیش از 22 خرداد اعضای خود را به مردم معرفی کند. کلماتی پر جاذبه مانند "سبز و امید" به تنهائی و بدون متولیان پشت پرده اش جای حرف دارد و چه بسا با معرفی به موقع آنها شورا تبدیل بشود به یک موتورمحرک. در شرایط کنونی فاقد هویت است و گرایش به آن آنقدر که فردی است و در برگیرنده منافع شخصی است، اعتباری ندارد. حکومت به قتل و هدم مردم پرسشگر کمر بسته است و محافلی بی نام و با نام که مردم نمی دانند چه کسانی با چه درجه از صداقت و خلوص نسبت به جنبش اعتراصی مردم، آن را می چرخانند، نمی توانند مردم را به حضوری پر خطر دعوت کنند. اقدام به معرفی اعضای شورای سبز امید گامی است به سوی دوری از ریاکاری در روند مبارزات آزادیخواهانه و اگر تا پیش از 22 خرداد اعلام بشود، به این بیانیه منزلت می بخشد و تازه باب بحث پیرامون متن و محتوای آن باز می شود. تا پیش از آن با مجهولی مواجهیم که حتی به ما اجازه نمی دهد متن بیانیه را نقد کنیم.




--------------------------------------------------------------------------------

mehrangiz kar
سه شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۰

Sunday, June 5, 2011

عصيان-بندگي



بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز

در دلم درديست بي آرام و هستي سوز

راز سرگرداني اين روح عاصي را

با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز



گر چه از درگاه خود مي رانيم، اما

تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي

سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي



نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند

بي خبر از کوچ دردآلود انسانها

دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان

مي کشد پاروزنان در کام طوفانها



چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه

خانه هايي بر فرازش اشک اختر ها

وحشت زندان و برق حلقهء زنجير

داستانهايي ز لطف ايزد يکتا !



سينهء سرد زمين و لکه هاي گور

هر سلامي سايهء تاريک بدرودي

دستهايي خالي و در آسماني دور

زردي خورشيد بيمار تب آلودي



جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ

جاده يي ظلماني و پايي به ره خسته

نه نشان آتشي بر قله هاي طور

نه جوابي از وراي اين در بسته



آه ... آيا ناله ام ره مي برد در تو ؟

تا زني بر سنگ جام خود پرستي را

يک زمان با من نشيني ، با من خاکي

از لب شعرم بنوشي درد هستي را



سالها در خويش افسردم ولي امروز

شعله سان سر مي کشم تا خرمنت سوزم

يا خمش سازي خروش بي شکيبم را

يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم



دانم از درگاه خود مي رانيم، اما

تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي

سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست

کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشي



چيستم من؟ زاده يک شام لذتباز

ناشناسي پيش ميراند در اين راهم

روزگاري پيکري بر پيکري پيچيد

من به دنيا آمدم، بي آنکه خود خواهم



کي رهايم کرده اي ، تا با دوچشم باز

برگزينم قالبي ، خود از براي خويش

تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را

خود به آزادي نهم در راه پاي خويش



من به دنيا آمدم تا در جهان تو

حاصل پيوند سوزان دو تن باشم

پيش از آن کي آشنا بوديم ما با هم ؟

من به دنيا آمدم بي آن که «من» باشم



روزها رفتند و در چشم سياهي ريخت

ظلمت شبهاي کور ديرپاي تو

روزها رفتند و آن آواي لالايي

مرد و پر شد گوشهايم از صداي تو



کودکي همچون پرستوهاي رنگين بال

رو بسوي آسمان هاي دگر پر زد

نطفه انديشه در مغزم بخود جنبيد

ميهماني بي خبر انگشت بر در زد



مي دويدم در بيابان هاي وهم انگيز

مي نشستم در کنار چشمه ها سرمست

مي شکستم شاخه هاي راز را اما

از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست



راه من تا دور دست دشت ها مي رفت

من شناور در شط انديشه هاي خويش

مي خزيدم در دل امواج سرگردان

مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش



عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم

چيستم من؟ از کجا آغاز مي يابم ؟

گر سرا پا نور گرم زندگي هستم

از کدامين آسمان راز مي تابم



از چه مي انديشم اينسان روز و شب خاموش ؟

دانه انديشه را در من که افشانده است ؟

چنگ در دست من و من چنگي مغرور

يا به دامانم کسي اين چنگ بنشانده است ؟



گر نبودم يا به دنياي دگر بودم

باز آيا قدرت انديشه ام مي بود ؟

باز آيا مي توانستم که ره يابم

در معماهاي اين دنياي رازآلود ؟



ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز

سر نهادم در رهي تاريک و پيچاپيچ

سايه افکندي بر آن پايان و دانستم

پاي تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ



سايه افکندي بر آن «پايان» و در دستت

ريسماني بود و آن سويش به گردنها

مي کشيدي خلق را در کوره راه عمر

چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا





مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي

آتش دوزخ نصيب کفر گويان باد

هر که شيطان را به جايم بر گزيند او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد



خويش را ‌آينه اي ديدم تهي از خويش

هر زمان نقشي در آن افتد به دست تو

گاه نقش قدرتت، گه نقش بيدادت

گاه نقش ديدگان خودپرست تو



گوسپندي در ميان گله سرگردان

آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !

آنکه چوپانست خود سرمست از اين بازي

مي زده در گوشه اي آرام آسوده



مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي

«آتش دوزخ نصيب کفرگويان باد

هر که شيطان را به جايم برگزيند، او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»



آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را

عاصيش کردي او را سوي ما راندي

اين تو بودي، اين تو بودي کز يکي شعله

ديوي اينسان ساختي، در راه بنشاندي





مهلتش دادي که تا دنيا به جا باشد

با سرانگشتان شومش آتش افروزد

لذتي وحشي شود در بستري خاموش

بوسه گردد بر لباني کز عطش سوزد



هر چه زيبا بود بي رحمانه بخشيديش

شعر شد، فرياد شد، عشق و جواني شد

عطر گل ها شد به روي دشت ها پاشيد

رنگ دنيا شد فريب زندگاني شد



موج شد بر دامن مواج رقاصان

آتش مي شد درون خم به جوش آمد

آن چنان در جان مي خواران خروش افکند

تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد



نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد

لرزه شد بر سينه هاي سيمگون افتاد

خنده شد دندان مه رويان نمايان کرد

عکس ساقي شد به جام واژگون افتاد



سحر آوازش در اين شب هاي ظلماني

هادي گم کرده راهان در بيابان شد

بانگ پايش در دل محراب ها رقصيد

برق چشمانش چراغ رهنورردان شد



هر چه زيبا بود بي رحمانه بخشيديش

در ره زيبا پرستانش رها کردي

آن گه از فرياد هاي خشم و قهر خويش

گنبد ميناي ما را پر صدا کردي



چشم ما لبريز از آن تصوير افسوني

ما به پاي افتاده در راه سجود تو

رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان

سرگذشت تيرهء قوم «ثمود» تو



خود نشستي تا بر آنها چيره شد آنگاه

چون گياهي خشک کرديشان ز طوفاني

تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد

سوختيشان، سوختي با برق سوزاني



واي از اين بازي، از اين بازي درد آلود

از چه ما را اين چنين بازيچه مي سازي ؟

رشتهء تسبيح و در دست تو مي چرخيم

گرم مي چرخاني و بيهوده مي تازي
فروغ فرخزاد....

موضوع انشا-می خواهم فاحشه بشوم




داستان واقعی از زبان معلم یک دانش آموز:مسلما این موضوع انشاء برای هزارمین بار تکرار شده ، فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم " می خواهید در آینده چه کاره بشوید . الگوی شما چه کسی است ؟ " و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما تصمیم بگیرید این شغل را انتخاب کنید .انشاء ها هم تقریبا همان هایی هستند که هزار ها بار تکرار شده اند، با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه شده كه بطور مثال میتوان این رشته ها را نامبرد: از زبان یك دانش آموز: من گفتم دوست دارم كه مهندس هوا و فضا شوم ولی پدرم می گوید الان ام وی ام ( منظور همان mba است) كه بهترین رشته ی دنیا است و خیلی پول دارد. از زبان دیگر دانش آموز میشنویم : دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی پدرم دوست ندارد می گوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به دردم می خورد و ... ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر این یکی است " می خواهم فاحشه بشوم "....!!!!!!!!!!: شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده .

" خوب نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند ... (معلومه که نمی دانی) ولی به نظرم شغل خوبی است . خانم همسایه ما فاحشه است. این را مامان گفت. تا پارسال دلم میخواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم همیشه مخالف است . حتی مامان هم دیگر کار نمی کند .من هم پشیمان شدم . شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد او همیشه مرتب است . ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد . ولی مامان همیشه معمولی است . مامان خانم همسایه را دوست ندارد . بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست . ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد . گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من ساختمان می سازد . مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است ؟ خانم همسایه هنوز دم در بود . فقط کله اش را می دیدم . بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد . من که نفهمیدم چرا کتکم زد . بعد من را فرستاد تو و در را بست . ... من برای این دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند . مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند .ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من . زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند ، شاید حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم حسودی می کنند . خانم همسایه خیلی آدم مهمی است . آدم های زیادی به خانه اش می آیند . همه شان مرد هستند.برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد . بعضی هایشان چند بار می آیند . بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار می کند . همکارهایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند. من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک. بابا می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است . گفت می داند . آن روز من تصمیم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند. تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد . زود زود ماشین هایش را عوض می کند . فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش . این ور و آن ور می برند . من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم . امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند"

ایرانی ها از قدیم الایام فمنیست بوده اند.


باورتان نمی شود؟ شاهد مثال می آورم. برای مردها دو لفظ بیشتر در ادبیات فارسی بکار نرفته است آقا و آقازاده که از نوع دومش فقط یک نفر وزیر نفت شد.اما برای جماعت نسان انواع اسم و لفظ بکار رفته است بطوریکه متنوع ترین الفاظ در بین موجودات زنده به این دسته از انسانها تعلق گرفته است به تعدادمعدودی از آنها در اینجا اشاره می کنیم ولی تکمیل لیست را بعهده خواننده گرامی می گذاریم .

« دختر حوا» وقتی به افسونگری و وسوسه گری وی اشاره دارند.

«صبیه» وقتی پدرها بالاجبار از آنها یاد می کنند و قصد دارند خود را متشرع نشان دهند.

«خوشگله» وقتی پا را از خانه پدر بیرون میگذارند و در راه مدرسه باپسرهای جوان محله برخورد می کنند.

«کنیز شما » وقتی به کسی معرفی می شوند که حساب کتابش با بقیه فرق دارد.

« دوشیزه مکرمه» وقتی زن ها روی سرش قند می سابند و برای گلچیدن یا گلاب آوردن تشریف برده اند.

«خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم،عشق ، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین » در ماههای اول عروسی

«مامان» وقتی باید به تنهائی بچه ها را تروخشک کند.

«مادر» وقتی به دلیل شرکت در مهمانی زنانه و غفلت از بچه ها مورد شماتت همسر قرار می گیرد .

«زوجه» وقتی پای حق و حقوق قانونیش در دادگاهها به میان می آید.

«مصطفی» وقتی در یک محیط شلوغ خیابانی قرار است اورا صدا بزنند.

«بچه ها» در مکالمات آقای خانواده با آقای یک خانواده دیگر.

«بی ادبی است» ایضا مورد بالا.

«مامانی» وقتی بچه ها قرار است اورا خر کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگوید.
«مامی» وقتی دختر نوجوانش در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند.

« کدبانوی تمام عیار» وقتی شوهرش تا خرخره غذای چرب خورده ودر بحر رضایت غوطه ور است.

«والده آقا مصطفی » وقتی حاجی وی را صدا می کند .

«سرپرست خانوار» وقتی شوهرش بدلیل اعتیاد گوشه خیابان افتاده است.

«ضعیفه» وقتی حق مسلمش را با کلی منت قرار است به وی بدهند.

«سلیطه» وقتی از شوهرش نمیخورد.

«زنیکه» وقتی از همسایه نمیخورد.

«مادر فولادزره» وقتی بر سر حقوقش با این و آن می جنگد.
«بانو» وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با او تلف کند.
«ننه» وقتی پسرودختر و نوه هایش اورا بجای خدمتکار پیرشان جا می زنند.

«بی بی» وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شود و نوه و نتیجه هایش تیک تیک از اوعکس می گیرند.

«وروره جادو» وقتی دامادش از وی یاد می کند.

«مرحومه مغفوره» وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده است.



«والده مکرمه» وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرش برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند

«همسری مهربان و مادری فداکار» وقتی شوهرش برای اثبات وفاداری خود- البته تا چهلم- آگهی فوتش را در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند

با عرض پوزش «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» را به لیست فوق بیفزائید.

حالا قطعا شما هم تائید خواهید کرد که ایرانیان از آغاز فمنیست بوده اند.

Thursday, June 2, 2011

گزارش تصویری دفن شبانه هاله سحابی


چکیده :این گزارش تصویری اختصاصی با دشواری زیاد و در شرایطی که محوطه تحت کنترل صدها نیروی امنیتی قرار داشت و فضا نیز کاملا تاریک بود، گرفته شده است. این عکس‌ها مربوط به مراسم تدفین مظلومانه هاله سحابی در بهشت فاطمیه لواسان و در کنار مزار پدرش است. آخرین تصویر، لحظات پس از خاکسپاری هاله سحابی را نشان می‌دهد که همراهان آخرین لحظه‌های او، به دور مزارش شمع گذاشته‌اند و روی مزار وی پرچم ایران را کشیده‌اند....

کلمه: عکس‌های زیر مربوط به مراسم تدفین مظلومانه هاله سحابی در بهشت فاطمیه لواسان و در کنار مزار پدرش است.

این تصاویر با دشواری زیاد و در شرایطی که محوطه تحت کنترل صدها نیروی امنیتی قرار داشت و فضا نیز کاملا تاریک بود، گرفته شده است و از این رو عکس گرفتن با کیفیت و کادر بهتر از این در چنان شرایطی ممکن نبود.

آخرین تصویر، لحظات پس از خاکسپاری هاله سحابی را نشان می‌دهد که همراهان آخرین لحظه‌های او، به دور مزارش شمع گذاشته‌اند و روی مزار وی پرچم ایران را کشیده‌اند.

نه طنز می نویسم و نه تلاش می کنم خشم خود را بپوشانم-ابراهیم نبوی


نه طنز می نویسم و نه تلاش می کنم خشم خود را بپوشانم. جای طنز نوشتن نیست در چنین روزی که شرافت مجسم می میرد و دختری که می خواهد عزای پدر به پا دارد، می زنند تا کشته شود. در کنار این دو کشته چگونه می توان نشست و خنده بر لبان مردمانی آورد که اگر می دانند این رذالت را، خنده بر لبان شان زخم می شود و اگر نمی دانند، جز یادآوردنش کاری نمی بایست کرد. ظلمی چنین را نه که نخواهم که نمی شود باور کرد. شاید گمان بداری که نومیدی امانم را بریده است. نه، نومیدی نیست، خشم است. خشمی چنان تلخ که کام آدمی با هیچ قندی شیرین نمی شود، با هیچ پندی آرام نمی گیری، و با هیچ دارویی تبی که به جانت نشسته است، کم نمی شود.

خانه شان، آبروی وطنم بود. پیرمرد، یدالله سحابی مظهر پاکی و زیبایی و اخلاق و راستی بود، عزت الله سحابی نمونه زیبایی و تلاش و امید و دانایی و شرف بود و هاله، بانویی که در دامانی پاک و شرافتی بی بدیل زندگی کرده بود. این همه ترس از جسد آدمی که مرده است و تنها در مرگش نگرانی و امید برایمان میراث گذاشته، از چه روست؟ گفته اند که اراذل و اوباش بیت و درگاه سلطان، رفته اند و چنان هتاکی و بی حرمتی را در تشییع جسد پدر از حد گذرانده اند که دختر بی تاب شده است و بعد در مقابل چشمان بسته جسد پدر او را زده اند، چنان که تاب رذالت و دنائت را بیش از این نیاورده است. بانوی ما چنین کشته شده است.

رهبرشان گفته است دیروز که "اسلام و قرآن سکه رایج جوانان و ملت های منطقه شده است." کلاهت را بالاتر بگذار که در ام القرای اسلام مردی که جز به پاکی اعتقاد و شرافت اخلاق نزیسته بود، چنین بی حرمت می شود و حتی تشییع جنازه او را به مشهد و مقتل دخترش تبدیل می کنند. چه کسی در تمام تاریخ کفر و الحاد و نفاق چنین کرده است که شما در حکومت دین می کنید؟

هزار سال واعظان دین در شهامت زینب گفته اند که زینب، خواهر امام حسین بالای سر جسد برادرش در شام ایستاد و هر چه خواست به یزید، مظهر شقاوت آن دوران گفت و تا آخرین کلمه اش یک نفر جرات نکرد که به دهانش بکوبد و مانع مرثیه ای بر کشته برادر شود. خداوند یزید بن معاویه را رحمت کند که شما هر چه ظالم بود روسفید کردید. مطمئن باشید با این شیوه که شما می کنید، حتی اگر در جهان و منطقه کسی مسلمان هم باشد از دین بیزار می شود، چه برسد به آنکه با دیدن این همه ظلم و ستم بخواهد از شما دین بیاموزد. اگر یک دهم گفته رهبر جمهوری اسلامی درست بود و نه در منطقه بلکه در ایران، ده درصد مردم مسلمان بودند، فقط با شنیدن قتل رذیلانه هاله سحابی دودمان حکومت را به باد می دادند. شما فقط انسان را نمی کشید، شما دین و انسانیت را می کشید، چنان می شود که کسانی بشنوند که چنین ظلمی روا داشته می شود و ساکت بنشینند؟

من خشمگین ام، اما ناامید نیستم، چنانم که هاله سحابی ساعاتی پیش از مرگش درباره پدرش گفته بود: "پدرم نگران اما امیدوار رفت." اتفاقا اگر تا دیروز نومید بودم و انگیزه کوشش نداشتم، امروز دیگر نومید نیستم. با ظلمی که شما می کنید، فردایی در طالع تان نیست. اگر مائیم که ننگ زیستنی چنین را تحمل نمی کنیم. و اگر خدائی در کار است که گفته اند که ملک با کفر می ماند و با ظلم نه. فقر را می شود تاب آورد، فساد را می شود تاب آورد، کفر را می شود تاب آورد، اما مطمئن باشید این دنائت و رذالت و ظلم را مردم تاب نمی آورند.

امروز روز دشواری بود. دشوار بود که چنین رذالتی را بتوانی ببینی و بشنوی. از من انتظار نداشته باش که شاهد چنین رذالتی باشم و خنده بر لبم بیاید یا خنده بر لبت بنشانم. در من خشمی جوانه می زند که جز تلاش برای تغییر وضع ظالمانه به چیزی ختم نمی شود. حالا دیگر می دانم که لحظه ای نباید سکوت کرد، لحظه ای نباید نشست، لحظه ای نباید فرصت را از دست داد تا این حجم سیاه رذالت گورش را گم کند و از سرزمینم برود. می دانم که حالا، هاله پهلوی پدر بزرگوارش آرام گرفته است، اما نمی دانم کسانی که چنین ستمی را می کنند و فرمان آن را می دهند، چگونه از عاقبت آن نمی هراسند. مکافات این ستم بیش از آن است که گمان می کنند.


--------------------------------------------------------------------------------

پزشک معالج هاله سحابی از علت فوت او می‌گوید

Tuesday, May 31, 2011

برای گل در قفس-نسرین ستوده/حمید حمیدی






خرداد 1390



تغییر برای برابری - سلام اي گل در قفس، سلام ستاره پر نور در ظلمت شب،سلام مفهوم عدالت،سلام مظهر انسانیت و عشق ،سلامی از ميان فاصله من با تو.سلام من به تمامی فاصله‌هاست. تو خورشيدي و اين فاصله ها ابر؟ نه، باران است، فاصلۀ ميان ما، باران است. باراني كه گرچه نمناكي‌اش را حس نمي‌كنم، اما طراوتش با من است. گويي كه تو خود باراني و اين باران اگر نبارد ... كوير مي‌شويم، كويري خشك، بي آسمان، بي نور، بي ستاره، و كوير بي ستاره به چه كار آيد، بي باراني كه ببارد؟ ای باران عشق و امید،سالروز بارش و ورودت به هستی مبارک باد.

سلام نسرین عزیز و دوست داشتنی. وقتي تصویرت را دیدم که چه عاشقانه آغوش قفل شده ات را بر گردن شریک زندگیت انداخته ای ، به وجد آمدم و با خود گفتم،دلش عاشق است و حضورشریک در آغوشش، کاری به دستان قفل زده ندارد.در آن لحظه دوست داشتم که تو و رضای عزیزم را در آغوش بگیرم و تمام وجودم را نثارتان کنم. مادر بزرگم می گفت :براي درمان بيقراري،باید چله نشین نگاه یار شد،و امروز رضا و دوستانت پس از چله نشينی نگاه معصوم تو،تو را از نزدیک دیدند و عکسهایتان به اینسوی دنیا ارسال شد.با خود فکر میکردم که چه خوب می شد که تو و رضای عزیز را از نزدیک میدیدم. چشمهایم را بستم و در خیال، پرده ها را کنار زدم و به دور دست خيره شدم. شب چتر خود را بر سر شهر باز کرده است، انگار خواب همه ي مردم را بلعيده است. تنها ماه، اين عابر گم شده در راه، بيدار بود. ببين امشب از روحیه و عشق انسانی تو، شيدايي شور شبانگاهي، در جان واژه هايم نيز ريشه داونده است. خورشيد مهربان عدالت!

در مسيرآمدنت چشمها گمشده بودند وتو در قلب مشتاق و پر تپش یارانت فرود آمدی و در جانشان طلوع کردی.از همه پنجره­ها عبور کردی و دلتنگی ها را خط زدی.به شوق ديدن تو، کبوتري از گريبانشان به سمت تو بال گرفت. تو یارانت را از پنجره تاريک و جاده بي انتها، انتظار می کشیدی و یارانت آمدنت را نفس مي کشیدند. ... گوئی برخی نمیدانند که ما جز قلبی سرشار، هیچ چیز نداریم که به یکدیگر هدیه کنیم.

میدانم که نیمای کوچک و مهرآوای دلبندت هر روز صبح با یاد تو،چشمهایشان را در چشمه ياد تو شستشو ميدهند و با طنین صدای تو که در خانه پیچیده است ،زندگی را آغاز می نمایند. پلکهايشان به دنبال توست و براي ديدن تو پاهايشان درکوچه ها و خیابانها راه میرود.حتما شبها خواب تو را می بینند.

نسرین عزیز!هرگاه اين نامه به دستت رسید بر واژه هاي بي تکلف آن ازمهربانيت ببار تا فرزندان و تمامی عزیزانت، چونان پرنده گان تشنه به سمت آغوشت به پرواز درآيند.

هرروز در انتظارم تا قاصدک خبري از توو دیگر عزیزان در بندمان برايم بياورد. مي دانم که تو مي آيي و در هر قدمت، شاخه ای از عاطفه خواهي کاشت و قاصدکي را آزاد خواهي ساخت. با آمدنت طراوت و زندگي در رگهاي صبح جريان پيدا خواهد کرد. به انتظارت مي مانیم تا تو بیایی،چون، روز،سرانجام باز آمدنی است.

نه، نه، این وهم نیست

باوری است مرا

که روز باز آمدنی است.

اگر که روز را ندیده ایم

ولی روزگاران را زیسته ایم.

یادت می آید؟

مثل شب نیست،سپید است

ماه را نوکر نیست

جامه اش خورشید است.

حمید حمیدی

بامداد دوشنبه 9 خرداد



--
http://www.campaignforequality.info/
http://www.campaignforequality.info/english
http://photoforchange.com/
http://asre-nou.net/
http://www.humanrights-ir.org/