Monday, February 26, 2007

گیلان سبز


انگاسی

«سوی شهر آمد آن زن انگاس «1

سیر کردن گرفت از چپ وراست

دید آئینه ای فتاده به خاک

«گفت :« حقا که گوهری یکتاست

به تماشا چو بر گرفت و بدید

عکس خودرا ، فکند و پوزش خواست

که : ببخشید خواهرم به خدا

من ندانستم این گهر ز شماست

ما همان روستا زنیم درست

ساده بین ، ساده فهم بی کم و کاست

که در آینیه جهان برما

از همه ناشناس تر، خود ماست

«1» نام دهی در البرز که مردم آن به سادگی مشهورند

قلعه رود خان


گم شدگان

در معرکه مهیب دریای گران

هر لحظه حکایتی ست کاغاز شده است

آویخته با شب سیه پیشه ، به بغض

گوئی ز گلوئی گرهی باز شده است

در کار شتاب جوی دریای دمان

می جنبد با خروشش از موج به موج

مانند خیال کینه ای ، هرشکنش

بگرفته در این معرکه با چهره اش اوج

می آید با چه شور وسودا همکار

سر بر سر ساحل نگون می کوبد

می کاود ومی رود و می جوشد ، دل

از هر تن آرمیده می آشوبد

می آید ازنشیب ره شوریده

می گردد و هر چه افکنیده به فراز

پایان حکایتی که در گردش اوست

از گردش دیگرش گرفته است آغاز

با چشم نه خواب دیده ی دریائیش

بر ساحل و خفتگان آن می نگرد

چون سایه می آرامد در خانه ی موج

از خانه ی ویرانه خود می گذرد

چون نیست ز ساحلش به فریاد جواب

می ماند از هر بد ونیکی پنهان

می غلتد و می پیچد و می گردد دور

گم می شود ، اما نه زیاد همگان


نیما - 1320

Thursday, February 22, 2007

دور نمای ارک بم


کویر است این جهان ، ای آهوی دشت
به گرد ِ تشنه کامی می زنی گشت
کــَران گم کرده صحرایی ست ، دریاب
که نفریبد سرابت در سر ِ آب !
گیاه و گــُل مجوی از خشکساران
زمستان را مگوی : « اینک بهاران !» ـ
که باغ و بیشه با ذات ِ کویری
جوانی می کند در عین ِ پیری
بسا خارا که پوشد جامهء گــُل
برآرَد وای ِ شوق از نای بلبل
گرچند آن سرود از عشق خیزد
فریب این آبروی از عشق ریزد
به جای نوشواری شوکران را
منوش آن جام ِ کین را ، بشکن آن را
که جام ِ می فروشت را ز سویی
به زهر آلوده دارد کینه جوئی
کویر
است این جهان ، وین باغ ِ تصویر
ندارد باغبانی غیر ِ تزویر
کویر است این جهان ، ور داد جوئی
ستم زین قصر ِ کژبنیاد جوئی
که معمار ِ نخستین ، پایه ننهاد
بُن ِ این کاخ جز بر خِشت ِ بیداد
تو در آن کوش تا یک بار ِ دیگر
جهانی نو کـُند معمـــار ِ دیگـــر
( از م. سحر )

ارک بم



پرنده مردنی است

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیدۀ شب کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

( زنده یاد فروغ فروخزاد
)

Wednesday, February 21, 2007



ما و دیگران

دوستی که تازه از دبی آمده تعریف می کرد که امیرنشینان امارات متحده عربی عده ای
ازنویسندگان را استخدام کرده اند تا تاریخ این کشور را از عهد اسا طیر باستان به رشته
تحریر در آورند. تاریخی که سر آغازش ازآنجا است که هفت امیر از بهشت به زمین
آمدند و هفت امیرنشین امارات متحده عربی را تاسیس کردند.می گفت در میدانی درمرکز
دبی مجسمه این هفت امیر که بر هفت شتری هم بدون سواربا بارطلا ساخته شده که
نشانه اموالی است که این امرا با خودشان از بهشت به این سرزمین آورده اند!!!.دنیایی
غریبی است یکی تاریخ ندارد و پول می دهد تا برایش تاریخ بسازند.( درواقع جعل
کنند ) و دیگری تاریخی کهن دارد و پول می دهد تا غرقش کنند
....

حافظیه شیراز

نگرفت در تو گریه حافظا بهیچ رو حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

حافظیه شیراز


من گدا و تمنای وصل اوهیهات مگر بخواب ببینم خیال منظر دوست

حافطیه

حافظا از بهر تو آمدی سوی اقلیم وجود قدمی نه بود اعش که روان خواهد شد

حافظیه

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه هر که را نیست ادب لایق صحبت

باغ ارم


صنم داراز حبیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست که ما صمد طلبیدیم واو

Monday, February 19, 2007

مسجد شاه در اصفهان


مسجد شیخ لطف الله که مخصوص زنان دربار بوده است


عالی قابو اصفهان


میدان نقش جهان اصفهان


یکی از خیابانهای ابادان


بازار ماهی فروشی در ابادان


دیوار پالایشگاه


مسچد پیروز ابادان


پل خرمشهر


بندر ماهیگیران ابادان


یادی از گذشته

شهریست در کنارۀ آن شط پر خروش

با نخلهای درهم وشب های پرنور

شهریست در کنارۀ آن شط و قلب من

آنجا اسیرپنجۀ مرد برغرور

شهریست در کنارۀ آن شط که سالهاست

آغوش خود به روی من واو گشوده است

بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل

او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

آن ماه دیده است که من نرم کرده ام

با جادوی محبت خود قلب سنگ او

آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق

در آن در چشم وحشی و بیگانه رنگ او

ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب

با قایقی به سینۀ امواج بیکران

بشکفته درسکوت پریشان نیمه شب

بربزم ما نگاه سپید ستارگان

بردامنم غنوده چوطفلی و من زمهر

بوسیده ام دو دیدۀ در خواب رفته را

درکام موج دامنم افتاده است واو

بیرون کشیده دامن در آب رفته را

اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت

ای شهر پر خروش ، ترا یاد می کنم

دل بسته ام به او و تو او را عزیزدار


من با خیال او دل خود شاد می کنم


( زنده یاد فروغ فروخزاد )