
گم شدگان
در معرکه مهیب دریای گران
هر لحظه حکایتی ست کاغاز شده است
آویخته با شب سیه پیشه ، به بغض
گوئی ز گلوئی گرهی باز شده است
در کار شتاب جوی دریای دمان
می جنبد با خروشش از موج به موج
مانند خیال کینه ای ، هرشکنش
بگرفته در این معرکه با چهره اش اوج
می آید با چه شور وسودا همکار
سر بر سر ساحل نگون می کوبد
می کاود ومی رود و می جوشد ، دل
از هر تن آرمیده می آشوبد
می آید ازنشیب ره شوریده
می گردد و هر چه افکنیده به فراز
پایان حکایتی که در گردش اوست
از گردش دیگرش گرفته است آغاز
با چشم نه خواب دیده ی دریائیش
بر ساحل و خفتگان آن می نگرد
چون سایه می آرامد در خانه ی موج
از خانه ی ویرانه خود می گذرد
چون نیست ز ساحلش به فریاد جواب
می ماند از هر بد ونیکی پنهان
می غلتد و می پیچد و می گردد دور
گم می شود ، اما نه زیاد همگان
نیما - 1320

No comments:
Post a Comment