Monday, February 26, 2007

قلعه رود خان


گم شدگان

در معرکه مهیب دریای گران

هر لحظه حکایتی ست کاغاز شده است

آویخته با شب سیه پیشه ، به بغض

گوئی ز گلوئی گرهی باز شده است

در کار شتاب جوی دریای دمان

می جنبد با خروشش از موج به موج

مانند خیال کینه ای ، هرشکنش

بگرفته در این معرکه با چهره اش اوج

می آید با چه شور وسودا همکار

سر بر سر ساحل نگون می کوبد

می کاود ومی رود و می جوشد ، دل

از هر تن آرمیده می آشوبد

می آید ازنشیب ره شوریده

می گردد و هر چه افکنیده به فراز

پایان حکایتی که در گردش اوست

از گردش دیگرش گرفته است آغاز

با چشم نه خواب دیده ی دریائیش

بر ساحل و خفتگان آن می نگرد

چون سایه می آرامد در خانه ی موج

از خانه ی ویرانه خود می گذرد

چون نیست ز ساحلش به فریاد جواب

می ماند از هر بد ونیکی پنهان

می غلتد و می پیچد و می گردد دور

گم می شود ، اما نه زیاد همگان


نیما - 1320

No comments: