Saturday, April 30, 2011

نباید ساکت نشست




سلام دختر باران!

دوباره از کوچه آمده ام!

ما را باش که با هزار بهانه

رفته بودم گرد پاییز را

از رنگ و رخ شهریور پاک کنم

که

پیر زنی‌ را دیدم

با چادر ضربدری اش

داشت آرزو‌های محال خود را

دانه دانه

از دیوار امید جمع می‌‌کرد!

کاشی‌های شکسته ی خانه اش را

که جای پای تمام "پای نرفته اش از درب عاشقی" بود

بیرون می‌‌انداخت!

نه بانوی من

نباید ساکت نشست

باید راه را

برای آبی‌‌ترین شکل عاشقی

از دریچه ی کوچه ها

به خانه هامان راه بدهیم!

باید جای پاییز را در حافظه ی شهریور

با اشک‌های شوق مان پر کنیم!

حالا

حاضری تا آیینه ی دریا شویم؟!

(بهرنگ قاسمی)

No comments: